کد مطلب:152306 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:174
بچه در چاه افتاد، اما او را در گوشه باغچه یافتند
دانشمند فرهیخته، استاد حوزه ی علمیه قم حضرت حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی زمانی قمشه ای این قضیه را از مرحوم آقای عبدالعلی باقی نقل فرمودند:
حاج آقا زمانی فرمودند: اینجانب در مجلس سوگواری اباعبدالله الحسین علیه السلام در منزل مرحوم حاج آقا جلال چاوشی كه تقریبا در روبروی مدرسه ی علمیه اقدمیه ی شهرضا واقع شده است، سخنرانی می كردم. پس از سخنرانی اینجانب، مرحوم آقای عبدالعلی باقی این قضیه را نقل كردند و صاحبان مجلس نیز آن را تأیید نمودند.
آقای عبدالعلی باقی فرمود: حدود نود سال قبل پدرم عبدالخالق باقی كه كودكی چند ساله بود، همراه با مادرش به منزل حاج آقا جلال چاوشی جهت شركت در عزای امام حسین علیه السلام می آیند. در هنگامی كه روضه خوان مشغول مرثیه خوانی بوده است، ناگهان عبدالخالق باقی به سر چاه آب (كه جهت برداشتن آب آشامیدنی، سر آن باز
بوده است) می رود و به درون چاه می افتد!
صاحب مجلس و بقیه ی مردم مضطرب می شوند و مادر عبدالخالق فریاد می زند: «یا امام حسین، بچه ام در چاه افتاد» وقتی همه در كنار چاه می آیند، ناگاه می بینند «عبدالخالق» چند قدم آن طرف تر در گوشه ی باغچه گذاشته شده و سر تا پای او خیس است و آب از لباسهایش می چكد!
هنگامی كه از او سؤال می كنند كه چگونه از چاه بیرون آمدی، پاسخ می دهد وقتی در آب چاه افتادم ناگهان دستی مرا گرفت و از چاه بیرون گذاشت!
حاج آقا زمانی فرمودند: اینجانب در مجلس سوگواری اباعبدالله الحسین علیه السلام در منزل مرحوم حاج آقا جلال چاوشی كه تقریبا در روبروی مدرسه ی علمیه اقدمیه ی شهرضا واقع شده است، سخنرانی می كردم. پس از سخنرانی اینجانب، مرحوم آقای عبدالعلی باقی این قضیه را نقل كردند و صاحبان مجلس نیز آن را تأیید نمودند.
آقای عبدالعلی باقی فرمود: حدود نود سال قبل پدرم عبدالخالق باقی كه كودكی چند ساله بود، همراه با مادرش به منزل حاج آقا جلال چاوشی جهت شركت در عزای امام حسین علیه السلام می آیند. در هنگامی كه روضه خوان مشغول مرثیه خوانی بوده است، ناگهان عبدالخالق باقی به سر چاه آب (كه جهت برداشتن آب آشامیدنی، سر آن باز
بوده است) می رود و به درون چاه می افتد!
صاحب مجلس و بقیه ی مردم مضطرب می شوند و مادر عبدالخالق فریاد می زند: «یا امام حسین، بچه ام در چاه افتاد» وقتی همه در كنار چاه می آیند، ناگاه می بینند «عبدالخالق» چند قدم آن طرف تر در گوشه ی باغچه گذاشته شده و سر تا پای او خیس است و آب از لباسهایش می چكد!
هنگامی كه از او سؤال می كنند كه چگونه از چاه بیرون آمدی، پاسخ می دهد وقتی در آب چاه افتادم ناگهان دستی مرا گرفت و از چاه بیرون گذاشت!